Sonntag, 28. Juni 2009

Bomb in 7 Tir

شاید اگر هفت تیر نبود کار ما به اینجا کشیده نمیشد

در این روز تئوریسین جمهوری اسلامی آیت الله بهشتی در یک بمب گذاری کشته شدند. خامنه ای و رفسنجانی جان سالم بدر بردند و حکومت اسلامی را بدست خود گرفتند. بعد از بمب گذاری بگیر و ببندها شروع شد و دیگر کسی جرعت انتقاد به رژیم را نداشت.
جریان بمب گذاری در حادثه هفتم تیر را یک شاهد زنده دکتر مرتضی محمدخان اینطور توصیف میکند:



بیوگرافی دکتر مرتضی محمدخان

امضای دکتر مرتضی محمدخان، را شاید هنوز بتوان بر روی اسکناسهای به جا مانده از سال‌های 72 تا 76 پیدا کرد. امضایی که با عنوان وزیر امور اقتصادی و دارایی به جا مانده‌است.
دکتر مرتضی محمد‌خان، در سال 1324، در تهران متولد شده‌است و به قول خودش، "بچه تهران"، است. آن‌طور که او نقل می‌کند، دوران کودکی و جوانی را با فقر اقتصادی، که ویژگی اکثر خانواده‌های آن روز ایران بود سپری کرده و در عین حال تحصیلات خود را تا پایان دوره متوسطه ادامه داده‌است.

در سال 1347 برای ادامه تحصیل به آمریکا می‌رود و در آنجا رشته مهندسی صنایع را در دانشگاه "سن‌خوزه" کالیفرنیا، به پایان می‌برد. سپس در همان دانشگاه، در رشته اقتصاد فوق لیسانس خود را اخذ می‌کند.

هم‌زمان با تحصیل و در کنار شهید دکتر چمران، محمد هاشمی رفسنجانی، محمود واعظی و دیگران، انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را تشکیل می‌دهد و به مبارزه علیه نظام شاهنشاهی می‌پردازد.

پس از انقلاب اسلامی، به حزب جمهوری‌اسلامی می‌پیوندد و در کنار آیت‌الله دکتر بهشتی، آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، آیت‌الله موسوی اردبیلی، شهید حجت‌الاسلام دکتر محمد جواد باهنر، شهید آیت و ... به عضویت شورای مرکزی 30 نفره حزب جمهوری اسلامی در می‌آید.


-----------------------------------------------------------------

روایت بی‌سانسور دکتر مرتضی محمدخان یک شاهد زنده از حادثه هفتم تیر

این عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی افزود: "روز هفتم تیرماه ساعت 5/2 جلسه شورای مرکزی داشتیم. این نکته را اضافه کنم که آقای بهشتی امکان نداشت یک روزی دیر بیاید و همیشه سر ساعت یا یکی دو دقیقه به وقت مانده می‌آمدند. از ساعت 5/2 تا 3 هیچ‌کس، هیچ خبری از شهید بهشتی نداشت. ‌این در حالی بود که ایشان بر اساس اصول مخفی‌کاری به گونه‌ای مسیرشان را تغییر داده بودند تا با توجه به اینکه آیت‌الله خامنه‌ای روز قبل و آیت‌الله هاشمی رفسنجانی هم قبلاً توسط گروهک فرقان ترور شده بودند، به نوعی اصول حفاظت را رعایت کرده باشند".

دکتر محمدخان گفت: "با تاخیر دکتر بهشتی ما هم خیلی نگران بودیم، که ساعت 3 دیدیم که ایشان تشریف آوردند و گفتند که بله من تغییر مسیر دادم. دیگر یک ناامنی عجیبی ایجاد شده بود که حتی به محافظین هم بعضاً نمی‌شد اعتماد کرد. بنابراین با حضور آیت‌الله بهشتی اول جلسه هیات اجرائی و بعد هم جلسه شورای مرکزی برگزار شد. در جلسه شورای مرکزی بحث بود برای وزیرخارجه شدن مهندس میرحسین موسوی که بحث بسیار زیادی در این باره انجام شد. بعد نماز مغرب و عشا را در محوطه‌‌ای که از آن به عنوان زمین والیبال استفاده می‌شد، به امامت حضرت‌ آیت الله بهشتی به جا آوردیم و بعد هم، آن جلسه معروف، حدود ساعت 9-8 شب که جلسه مشترک حزب با برخی نمایندگان مجلس و مسئولین بود، ‌تشکیل شد".

این شاهد زنده حادثه 7 تیر افزود: "این دقیقاً در فضایی بود که جریان نفاق دائم در فعالیت بودند که افراد خط امامی و صلاحیت‌دار را از صحنه خارج کنند و از طرف دیگر بنی‌صدر هم از رئیس‌جمهوری عزل و بعد از آن ناپدید شده بود.

اینها در حزب هم نفوذی داشتند،‌ فردی بود به نام "کلاهی ‌که یک آدم چاق ولی زیرک بود که او را یکی از نمایندگان مجلس به آقای مالکی -که مسئول تشکیلات تهران حزب بودند- معرفی کرده‌بود و این فرد به حدی به آقای مالکی نزدیک شده بود که فرزند آقای مالکی را به مدرسه می‌برد و مرتباً به منزل آقای مالکی رفت و آمد داشت، حال آنکه آقای مالکی هم از شاگردان نزدیک آیت‌الله بهشتی بود،‌ که خودش و برادرش در ماجرای 7 تیر شهید شدند".

دکتر محمد خان ادامه داد: "بعداً مشخص شد که در سالنی که نشست‌های مشترک حزب با نمایندگان مجلس و مسئولان برگزار می‌شد، در میزی آهنی که یک طرفش کشو داشت و یک طرفش هم باز بود، در این کشوها، توسط همین "کلاهی" مواد منفجره کار گذاشته شده بود".

وی افزود: ‌آقای بهشتی هم پشت همین میز نشسته بودند و مدت کوتاهی از شروع جلسه نگذشته بود که بمب عمل کرد و دفتر حزب منفجر شد، خوب من در جلسه حضور داشتم و یادم هست که در ردیف جلوی من آقای محمد منتظری نشسته بود، ‌آقای باغانی و شهید قندی هم در اطراف من بودند. شهید سرافراز، در ردیف پشت من بودند. چون ما حزبی بودیم و گاهی نیاز می‌شد که برای تهیه چیزی مثل کاغذ و ... به بیرون از سالن برویم، بنابراین من در ردیف‌های عقب‌تر نشسته بودم ولی پشت من هم که آقای سرافراز نشسته بودند ایشان هم شهید شد".

این شهید زنده فاجعه 7 تیر 60 افزود: "وقتی بمب منفجر شد ما یک زردی‌ای دیدیم و دیوار را من دیدم که زرد شد و انفجار ... و ... و دیگر چیزی نفهمیدیم، و رفتیم زیرآوار!

در آن شرایط همه قرآن می‌خواندند و ناله هم شنیده می‌شد ولی بیشتر همه قرآن می‌خواندند و شهادتین می‌گفتند،‌ صداها به تدریج کمتر می‌شد، و بعد هم از بالا مثل اینکه یک جرثقیل آوردند که این طاق یک‌تکه را بردارند. طاقی که شاید 30 سال بود ‌که از تیرآهن‌های قدیمی روسی ساخته شده بود که دهانه این تیرآهنها 5/0 متر بود. در نظر بگیرید به این طاق در طول این سالیان و برای عایق‌بندی لایه‌ای از قیر و سیمان و ... اضافه شده و ضخیم‌تر و سنگین‌تر هم شده بود. این بود که جرثقیل نتوانست سقف را بلند کند و زنجیرش پاره شد و دوباره این طاق افتاد روی آوار، البته در این شرایط افراد در لابه‌لای صندلی‌ها قرار گرفته بودند".

مرتضی محمدخان ادامه داد: "آقای عبدالکریمی نماینده لنگرود، که در حال قرائت قرآن بود، در همین شرایط شاید با افتادن مجدد طاق، شهید شد. از بعضی دوستان دیگر هم صداهایی می‌آمد،‌ بعداً متوجه شدم که یکی دیگر، آقای باغانی بود که تقریباً سرم روی سینه آقای باغانی بود. این بنده خدا داشت به لقاءا... می‌رفت. البته من خیلی چیزی را احساس نمی‌کردم. از این چهار ساعتی که زیر آوار بودیم شاید یک ربعش یادم بیاید، عمدتاً بی‌هوش بودم، تیرآهن افتاده بود روی بدنم و به تدریج بدنم بی‌حس می‌شد، همین‌طور بی‌حس شدن از قسمت‌های پایین بدن شروع شد تا نهایتاً در ناحیه سر هم همین حالت پیش آمد و به جایی رسید که دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم و انگار دم و بازدم نداشتم و هوا تمام شده بود.

در این شرایط ناگهان دیدم که پشتم مقداری سبک شد. از خودم پرسیدم‌ این سر مال کیست، بعداً فهمیدم این سر آقای سرافراز بود که تیرآهن سرش را قطع کرده بود. صداها، از هزاران نفری که روی پشت‌بام ایستاده بودند شنیده می‌شد، که هیچ کاری هم از دستشان برنمی‌آمد. گویا در فضای روی طاق گرد و خاک بوده، این‌ها با پاشیدن آب، قصد رفع کردن گرد و خاک را داشتند، غافل از اینکه این کار تمام منافذی که برای تنفس ما وجود داشت مسدود می‌کرد".

وی افزود: "با گذشت زمان، احساس کردم که مقداری راه تنفس ایجاد شد و دست چپم را از زیر خاک بردم بالا و دست من را پیدا کردند، می‌خواستند دستم را بکشند که من دستم را کشیدم پایین، بعد یک لوله نازک سِرُم را به من رساندند که از طریق آن و از راه بینی کمی نفس کشیدم و بعد هم ما را از زیر آوار در آوردند و بردند برای بیمارستان
".

----------------------------------------------------

v متن کاملتر این مقاله اینجا v


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen

با نوشتن نظرات خود ما را راهنمایی کنید.
بخاطر نوشتن نظرتان ممنون